نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده



 

 

Positivisme

(1) در دهه ی سی، هورکهایمر دیدگاه نظریه ی انتقادی را بر مبنای مخالفتی مضاعف تعریف می کند: مخالفت با متافیزیک و مخالفت با تحصل گرایی ( که در قالب تجربه گرایی منطقی که مکتب وین به آن داده بود، مورد بحث قرار می گرفت) . او ویژگی تحصل گرایی را ارزش دهیی به « علم» علیه سوءاستفاده های مذهبی یا متافیزیکی از زبان، و در عین حال اطمینان نامحدود به توانایی های شناختِ دقیق و مبتنی بر تجربه و دارای ساختار منطقی تعریف می کند. او به تحصل گرایی این انتقاد را وارد می کند که نیروهای عقلِ انتقادی و خلاق را که اساساً دیالکتیک مظهر آن است نادیده می گیرد، همان چیزی که به ویژه در نگرش به شدت تجویزی یی که تحصل گرایی در مورد علوم انسانی اتخاذ می کند اشکار می شود، چه تحصل گرایی عقیده دارد که علوم انسانی باید بی اکراه بر الگوی علم فیزیک اتکا کنند.
(2) هابرماس در دهه ی شصت، معرفت شناسی مبتنی بر اصول تحصل گرایی را جدی تر گرفت، اما با این حال تحصل گرایی را در نظم نظریه ی علم، بیان گر قدرت گیریِ عقلانیت علمی- فنی دانست؛ او دیدگاه مخالف قابل عرضه ای را برای تحصل گرایی شکل داد، مخالف با پروژه ی تکنوکراتیک استیلای اجتماعی و در نتیجه مخالف به غیرعقلانی بودن ذاتی به منزله ی بخشی از آن. از دید هابرماس، اشتباه اصلی تحصل گرایی از لحاظ معرفت شناختی این است که روی یک رشته ی علمیِ گزینشی تمرکز می کند و آن را به نادرستی تا حد هنجار علمی بودن به طور اعم ارتقا می دهد: « علم- یا علمِ الگو که منظور فیزیک یا نوروفیزیولوژی است که برای علوم تجربی دیگر تعیین کننده اند- خیالی است گران بها برای فیلسوفان، همین و بس» ( اندیشه پسا متافیزیک، ص24) .
(3) مجموعه ای از بحث های پیچیده که در پایان دهه ی شصت بر سر مشروعیت مارکسیسم و به طور کلی تر، مشروعیت نظریه ی انتقادی جامعه درگرفت، « مجادله بر سر تحصل گرایی» خوانده شد- که مراحل اصلی آن در از وین تا فرانکفورت، مباحث آلمانی علوم اجتماعی گردآوری شده است. از دید پوپر و پوپری ها، شکست مارکسیسم جزئی نیست و ارتباطی با اشتباهات تجربی در ارزیابی ندارد، بلکه علت آن این است که مارکس زندانی بینشی متافیزیکی از جامعه ( به منزله ی تمامیتی ارگانیک) و از تاریخ ( به منزله ی پیشرفتی ضروری و خطی) بود و نیز زندانی درکی پیامبروار از اندیشه ( گویی اندیشه معنای زمان حال را بیان می کند، و اینده و بر مبنای آن راه های رستگاری جامعه ی انسانی را پیش بینی می کند) . پس از دید پوپری ها، باید آرمانی بدیل برای علم تجربی اجتماعی پیشنهاد کرد که به مانند علوم طبیعی، به کلیاتی محتاطانه و قابل تجدیدنظر و به ویژه متواضع در مورد ادعاهای علمی اش استناد کند. برای مدافعان مکتب فراکف.رت ( آدورنو، هابرماس) ، الگوی مارکسی در مجموع همچنان معتبر است، حتی اگر اصلاحات و بسط های عمیقی را ایجاب کند. از دید آنان، مارکسیسم با آگاهی از وابستگی متقابلِ پدیده های اجتماعی که بافت زدایی از تحلیل های خاص را منع می کند، این مزیت را حفظ می کند که روی مجموعه ی شکل گیریِ گونه نمای اجتماعی با قوانین خاص خود ( برای مثال، قوانین جامعه ی کاپیتالیستی مدرن) ، و نیز روی دینامیک های بلندمدت ( خط سیر کاپیتالیسم) تمرکز می کند، همان گونه که اقتضای هر اندیشه ی تاریخی است که می خواهد امر انضمامی را در نظر گرفته باشد. از همین رو از دید مؤلفان مکتب فرانکفورت، چنین دانشی هیچ نیازی به استناد به الگوی علمی بودن برگرفته از علوم طبیعی که بنابر فرض بتواند جهانشمول باشد، ندارد. برعکس، این دانش باید از خاص بودن شناخت هایی که تولید می کند آگاه باشد، خاص بودنی که نتیجه ی این است که این شناخت ها را باید کنش گران تصاحب کنند و این شناخت ها باید آگاهی هایی را القا کنند و در بطن استراتژی های رهایی بخشی به کار روند. همین ویژگی است که در تحلیل نهایی، استقلال علوم انسانی را بنا می نهد: علوم انسانی عاملانی را خطاب قرار می دهد که با درک این علوم، خودشان را بهتر درک می کنند و قادر می شوند به شیوه ای خودگردان عمل کنند.
منبع:(1385) ، واژگان مکتب فرانکفورت، افشین جهاندیده، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1389.